بهلول و عالم
روزی بهلول را بر در خانه* ی ابوحنیفه گذر افتاد. او مشغول درس گفتن بود و می*گفت: من بر سه چیز ایراد دارم که خلاف عقل است:اول آن*که می*گویند شیطان به آتش معذب خواهد گشت و حال آن*که وجود شیطان از آتش است. چگونه آتش، آتش را سوزاند. دیگر آن*که گویند: خدای تعالی را نمی*توان دید، این چگونه ممکن است که شیء وجود داشته باشد و دیده نشود. دیگر این که می*گویند خالق همه* چیز خداست و همه* چیز از جانب اوست با وجود این بنده مختار است و این خلاف عقل است.
********************
چون سخن بدین جا رسید، بهلول کلوخی از زمین برداشت و بدو افکند. کلوخ به پیشانیش رسید و بشکست و خون جاری شد. شاگردان ابوحنیفه بهلول را گرفتند. چون او را شناختند به سبب نزدیکیش با خلیفه، جرات نکردند که به او جسارتی کنند و از این واقعه نزد خلیفه شکایت کردند.
خلیفه بهلول را طلبید. چون حاضر شد. خلیفه به او عتاب نمود و گفت: چرا سر ابوحنیفه را شکستی و بدو تعدی نمودی؟ بهلول گرفت: من نشکسته **ام!خلیفه امر نمود تا ابوحنیفه را حاضر کردند. ابوحنیفه با پیشانی بسته وارد شد. بهلول رو به او نمود و گفت: از من چه تعدی به تو شده است؟ ابوحنیفه گفت: کدام تعدی از این بیش که سر مرا بشکستی و تمام شب به سبب درد سر آرام و قرار برای من نبود. بهلول گفت: کو درد؟ عالم گفت: درد دیده نمی شود!بهلول گفت: پس درد وجود ندارد دروغ می*گویی،چون تو می*گفتی که ممکن نیست شیء موجود دیده نشود. دیگر آن*که کلوخ ممکن نیست به تو صدمه زند، چون تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک! همچنان که آتش، آتش را نسوزاند خاک هم در خاک اثر ننماید. دیگر آن*که من نبودم که زدم.ابوحنیفه گفت: پس که بود؟ گفت: همان خدایی که همه *ی کارها را از او می*دانی و بنده را نیز مجبور مطلق. هارون جواب او را بپسندید و ابوحنیفه شرمنده از آن مجلس برفت.